تمشک اوجی

می نویسم پس هستم

می نویسم پس هستم

آخرین مطالب
پیوندها

۳۴ مطلب با موضوع «روزمره هام» ثبت شده است

۰۵:۵۱۰۹
شهریور

دیروز عصر رفتم پیش آسمان.
چند روزی که هی اس میداد که بدبهت شدیم و فلان.
اینها 4 تا روز اخیر رو رفتند شمال.
توی همین فاصله همسر پدرش، اومده کارهایی رو برای جدایی انجام داده.
و خب یه خونه 300 میلیونی بعد از تولد بچه شون به اسم ش کرده و اینا
الان اینا دهن شون آسفالت ه و پدرش قاطیه و اینا.
از یه طرف رفته بودند خواستگاری یه خانومی که شبیه مادرشون بود. خانومه وقتی ماجرا رو متوجه میشه میگه عمرا حاضر نیست یا کسی که طلاق گرفته ازدواج کنه و فقط با کسی ازدواج خواهد کرد که همسرش مرده و اینا
و خب اونها از این بابت هم تحت فشارند

یکشنبه 9 شهریور 1393 ساعت 14:29
تمشک اوجی
۰۵:۴۴۰۶
شهریور

همیشه به این فکر میکردم اگه جایی مثلا در سن 40 50 سالگی حق انتخاب داشته باشم بین این که من زودتر بمیرم یا همسرم، مطمئنا و بدون درنگ میگفتم من باید زودتر بمیرم.
بعد فوت همسر شرایط خیلی بده.
باز آقایون میتونند ازدواج کنند که خانوم ها تقریبا همون هم ازشون سلب میشه.
نمیدونم کلا به نظرم زن باید زودتر بمیره.

سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 22:35
تمشک اوجی
۰۵:۴۷۰۵
شهریور

بزرگواری بهم درباره غیبت گفته بود. این که بدگویی کردن و غیبت همش ناپسند و همه اعمال رو نابود میکنه.
چند مورد رو جایز کردند، که میشه عیب طرف رو گفت و در واقع چیزی رو که خدا پوشانده عیان کرد.
یکیش این که جلوی روی خود طرف و در جایی که فکر میکنی امید به تغییرش هست.
و دقیقا شرایط ش یهویی جور شد.

چهارشنبه 5 شهریور 1393 ساعت 0:17
تمشک اوجی
۰۵:۴۵۰۵
شهریور

پس از طی کلی فکر و اتفاق به این نتیجه رسیدم دلیل بد شدن حال روحی م در شمال خوردن گوشت ه.
مخصوصا که مادر و پدر به خاطر ضعف جسمانی شون زیاد گوشت مصرف میکنند.
و خب من کلا زیاد گوشت مصرف نیمکنم و این تغییر تفاوت غذایی باعث بی رغبتی م میشه. البته اتفاقات و جریانات بی تاثیر نیست.

خلاصه این که نمیشه آدم هم هر چی گذاشتند جلوش بخوره و دوست داشته باشه و بخواد به جاهای خوب هم برسه.

یه تکنیک هم هست جلوی مامان اینا که هی میند بخور و اینا، میشه با لقمه غذا بازی کرد و کم کم گذاشت توی دهن یا هی ماست و آب خورد :)

چهارشنبه 5 شهریور 1393 ساعت 0:08
تمشک اوجی
۰۵:۴۰۰۴
شهریور

فکر کنم 2 3 هفته پیش وقتی با زرین و مامانش داشتیم ساعت 8 صبح توی کوچه های قیطریه پرسه میزدیم و به جای این که مثل همیشه با ماشین بریم، بدون این که مسیر پیادهش رو رو بلد باشیم میخواستیم از کوچه پس کوچه ها بریم کلاس .
بعد پرنده اونجا پر نمیزد.
زرین هم خدای اینه که تا یه چیزی جور نشد میگه خب ولش قسمت نیست و خداحافظ.
میگم خب بزار پیدا میکنیم.
من فقط بر حسب جهت یابی گفتم باید بریم به سمت شمال. چپ و راست نباید بریم. بعد زرین و مامی ش حس گیج شدگی محض داشتند ول یمن داشتم حال میکردم :))
بعد اینها هی می گفتند چرا اینجا هیچ موجود زنده ای نیست و اینا. همون موقع یه مردی از یه کوچه دیگه داشت رد میشد.
من بلند گفت آقا و برگشت و ازش مسیر رو پرسیدیم.
یه خرده ظاهرش عجیب و مشکوک میزد. سبزه رو و قد خمیده ولی نهایت 50 سالش بود.
بعدش دیگه مامان زرین باهاش حرفید.
جالب این که موقع صحبت بیش از حل متداول به آدم نزدیک میشد. حالا من به خاطر مسائل مذهبی فکر کردم من حساس م دیدم زرین هم همین طور عجیب داره به آقاهه نگاه میکنه.
مخصوصا که دوش به دوش مامان زرین راه میرفت و حتی دو سه بار کیف مامان زرین رو از پشت گرفت!!!!
آخرش تا یه جایی مسیر رو بهمون گفت.و در واقع همراهی مون کرد. ظاهرا اون مسیری که داشتیم می رفتیم ته ش بن بست میشد یا همچین چیزی.
لحظه آخر که داشتیم ازش تشکر میکردیم به مامان زرین گفت ایشون دخترتونه؟
منظورش من بود (زرین و مامانش مانتویی هستند)
من درست متوجه نشدم چی گفت. مامان زرین گفت بله.
آقاهه گفت ان شا الله عروس بشه. (من بازم درست متوجه نشدم. حد مشنگی رو داشته باشید. ولی حدس زدم یه همچین چیزی رو گفت).
داشتم فکر میکردم چرا همچین چیزی رو گفت.
دیدم دستش رو آورده جلو که دست بده.
خندم گرفت.
طبق عادت همیشگی که در این وضعیت قرار میگیرند با دست ادای احترام خواستم بکنم.
اما دیدم ناخودآگاه از خیلی قبل تر رو گرفتم و هر دو دستم زیر چادر هست.
بدون این که به خودم زحمت بدم، همین طور که از زیر چادر رو گرفته بودم، با دست دیگه م به حالت کابویی عرض احترام کردم.
اونم نگاه کرد و مکث و بعدش هم رفت.
امروز یادم افتاد که میخواستم این رو در اولین فرصت بنویسم اما هر بار نشد.
یادمه اون روز چقدر خندیدم سر این قضیه.
زرین که بی حاله اما هی بلند می گفتم حرکت اون آقاهه عجیب بوداااا چرا این طور گفت و بعد دست ش رو برای دست دادن با من چادری آورد جلو.
جدی عجیب نبود؟

سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 19:09
تمشک اوجی
۰۵:۲۹۰۴
شهریور

4شنبه شب عروسی دختر بزرگه دایی کوچیک ه دعوتیم (ترکیب بزرگ و کوچیک رو دارید؟ :) )

دکی دو شب پیش تل زده میگه تو کی میخوای عروس بشی؟
میگم عزیزم نون که نیست، من بپرم برم سر کوچه دو تا بگیرم و بیام. شوهره.دست من نیست که.
غش غش میخنده.
بعد میگه ببین تو برو عروسی من خرج آرایشگاه ت رو میدم!!!
میگم چی؟ یعنی من عروس بشم تو میخوای خرج عروسی رو بدی؟؟؟ (سطح گیحی رو داشته باشید)
میگه نـــــــــــــــــــه. پس داماد چه غلطی میخواد بکنه؟ میگم تو عروسی 4 شنبه رو برو خرج آرایشگاه رو من میدم.
بهش گفتم نمیخواد پول آرایشگاه را بدی. تو 150 بده. 150 هم از مامی و نیما میگیرم. 60 تومن هم خودم میزارم روش میرم یه گوشی میگیرم.
میگه نـــــه بـــــابـــــــــــا :)

خلاصه این طور

سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 18:57
تمشک اوجی
۰۵:۲۰۲۲
مرداد

 
در روان شناسی گل نیلوفر این توضیحات اومده.
واقعا زمانی برام منبع الهام بوده:
گل نیلوفر نمادی از انسان هائی است که شعور و عشق را توأمان برای رسالت انسانی و بقا جاودانگی به کار می برند.

کسانی که از گوهر وجود وتوانائی های خود سود برده و بدترین شرایط رسالت انسان بودن خود را به اثبات می رسانند. تنفر، پوچی، بیهودگی، بیراهه رفتن، تنبلی و ناامیدی را از خود دور ساخته و راستی و صداقت و عشق بی شائبه را چراغ راه خود قرار داده و دیدگان را پیوسته به آفریدگار دوخته اند.

گل نیلوفر در مرداب می شکفد و ریشه در گل و لای دارد. لیکن به سوی آسمان اوج می گیرد، وقتی به آب گل آلود مرداب نگاه کنی شگفت زده خواهی شد که چگونه از چنین آبی گل آلود، چنان نیلوفری بسیرا زیبا و خوشبو بیرون می آید.

چهارشنبه 22 مرداد 1393 ساعت 20:39
تمشک اوجی
۰۱:۵۷۱۸
مرداد

5 شنبه بعد کلاس قرآن با زرین پیاده رفتیم چیذر.
توی راه گفت پایه ای بریم بیرون با بروبچ.
گفتم آره. فقط کلاس دارم.
بگو ساعت چند. گفت معلوم نیست.
از اونور من آمار گرفتم و قرار شد کلاس مون 6 باشه.
شب دیدم زرین اس داده که فردا ساعت 10 صبح میام دنبال ت بریم پارک پرندگان.
واقعا باورم نمیشد.حتی بی تفاوت بودم. حس میکردم ممکنه این هم مثل بقیه من رو بپیچونه.
از مهر 89 تا الان نشد کسی من رو جایی دعوت کنه که با هم بریم.
یعنی دعوت کردندا اما در عمل پیچوندند.
ختی مورد داشتیم طرف من رو خونه ش دعوت کرد و گفت فلان ساعت میاد دنبالم.
بعد نیومد....  
یکی دو بار هم من دو نفر رو بردم پاک بانوان.
مراسم ها و جاهای مذهبی رو هم که تقریبا همیشه خودم تنها رفتم یا یکی چون دید من میرم همراه م اومد که انگشت شمار بود.
ساعت 11 اومد دنیال م و با هم رفتیم دنبال دوست هاش و رفتیم سمت اتوبان بابایی.
حال نوشتن با جزئیات رو ندارم.
جمع خوبی بود. من و یک کدوم شون چادری بودیم و زرین و اون یکی هم مانتویی.
تقریبا با هم خوب مچ شدیم.
یه تابلو هم توی مسیر باغ بود:
آیه 41 سوره نور : پرندگان بال گشوده تسبیح خدا گویند.

اونجا یه سر ی وسیله بازی داشت.
از این تله کابین مانند ها که باید ازش آویزون باشی و یه مسافت صد متری و توی هوا بری و پرت ت میکنه و بعد باید برگردی.
یکی دیگه ش هم یه تاب لاستیکی بود.
مهیج بود.
مخصوصا اولی که کاملا کودک درون رو فعال میکرد.
هر سه تاشون حتی زرین که اصولا پایه نیست چندین بار رفتند.
من فقط نگاه کردم ...
هر چند جو خانوادگی بود ولی خلاصه هر کسی اون بالا آویزون بود ملت نگاهش میکردند. بماند که وسط ش 6 7 تا نره غول اومدند اونجا رو شبیه دبیرستان پسرونه کردند.
ولی خب من سنگین و رنگین یه گوشه نظاره گر بودم و از اونها فیلم می گرفتم.
هر چی هم بر و بچ گفتند که بیا و اینا بهونه اوردم که دستشویی لازم م و نه :)
هیچی دیگه.
همین.
زرین اون دو تا را رسوند خونه شون . توی راه داشتم به این فکر میکردم کاش منم مثل اونها شاغل بودم. هر چند که کار دوتاشون مطابق رشته شون نبود ولی خلاصه کار بود و بهشون اعتماد به نفس میداد و صلابت.
زرین من رو هم رسوند دم خونه و ازش تشکر کردم که دعوت م کرد.
 
راستی توی اون جمع من از همه کوچکتر بودم. من 65. مریم 62. زرین و اون یکی مریم 63.
بعد بدو بدو رفتم کلاس. که استاد نیومد.
بعد خانوم همکار گفت امروز تولدش هست و برامون چایی خرید. :)
بعد گفت که خسته ند و چون دو تایی شون بودند لویزان!!!
تازه یادم اومد که دو سه هفته پیش بهم گفت که پایه م بیام و گفتم آره. خوشحال میشم و قرار شد بهم خبر بده که انگار مثل همه موارد مشابه در عمل یادشون رفت :)
خوبی بودن ش اینه که حساسیت م نسبت به برخی از مسائل کم شده و ناراحت اون طوری نمیشم.
قبلا اگه همچین چیزی پیش میومد کلی ناراحت میشدم.
عکس هایی که در سه روز اخیر در اونجا انداختند رو نشون داد. رسما یه کاخ کوچیک بود از این لوستر ها که از طبقه سوم خونه بود تا طبقه هم کف و پیانو و دکوراسیون خفن و اینا. خودشون می خندیدند و م یگفتند تا صاحب خونه سرش رو میکرد اونور میمودند عکس م یانداختند عین ندید بدید ها :))
برام جالب بود که چرا ناراحت نشدم و یه حالت عاقل اندر سفیه داشتم. مثل مادری که کار نامطلوب بچه ش رو میبینه و چیزی نمیگه و حتی به دل نمیگیره.
انگار اصلا یادش نبود که من رو دعوت کرده. :)
منم بهش گفتم اتفاقا منم با زرین رفتم پارک پرندگان و اینا.
گفت باید یه سری من رو ببری. :)
هیچی دیگه همین.
راستی این رو نگفتم ما این قدر حرف زدیم توی پارک پرندگان و یه جا نشستیم و خوردیم که قسمت اصلی پارک پرندگان که دریاچه و اینا بود رو نرفتیم. :))
آخرش که داشتیم بر میگشتیم من و زرین کشف کردیم که اون مسیری که رفتیم و کلی بازی کردیم (اونها ،نه من) و قفس و اینا دیدیم یه قسمت خیلی کوچیک پارک بود.
ساعت 5 که ما داشتیم ار پارک میومدیم بیرون افراد محجبه و چادری وارد پارک میشدند و برامون جالب بود. حتی یه روحانی و خانومش .

جالبه زرین می گفت تا الان اسم فاطمه زهرا رو نشنیده!!!!
گفت یکی بچه ش رو صدا کرد و گفت فاطمه زهرا. بعد یه آقایی که اونجا نشسته بود گفت وا مگه همچین اسمی هم هست. و موقع تعریف کردن این میخندید.
گفتم مگه همچین چیزی نشنیدی؟ می گفت نه!!!!
جالبه می گفت نازنین زهرا شنیده اما فاطمه زهرا رو نه!!!!
خلاصه همین.

تمشک اوجی
۱۰:۰۹۱۰
مرداد

یکی از بزرگترین ترس های زندگی م اینه که طلاق بگیرم.
اما دو روزه دیگه نمیترسم.

تمشک اوجی
۰۹:۵۹۱۰
مرداد

امروز یاد یه جمله افتادم در زمان قدیم شاید 7 8 سال پیش در کتاب صد سال تنهایی یا مجله های خانواده خوندم:
همه چیز پول نیست.
زنی رو میبینم که از فرط فشارهای عصبی و معده درد توی لگن از جنس طلای خالص محتویات معده ش رو میریزه بیرون. و حسرت آرامش زنی رو میخوره که توی یه خونه ساده و با حداقل امکانات داره زندگی میکنم.

امروز کلا له م.
مامان میگه بی حوصله نباش.
اما واقعا خسته م. درونا خسته م.
مثل آدمی که کامیون از روش رد شده... 

تمشک اوجی