تمشک اوجی

می نویسم پس هستم

می نویسم پس هستم

آخرین مطالب
پیوندها

فکر کنم 2 3 هفته پیش وقتی با زرین و مامانش داشتیم ساعت 8 صبح توی کوچه های قیطریه پرسه میزدیم و به جای این که مثل همیشه با ماشین بریم، بدون این که مسیر پیادهش رو رو بلد باشیم میخواستیم از کوچه پس کوچه ها بریم کلاس .
بعد پرنده اونجا پر نمیزد.
زرین هم خدای اینه که تا یه چیزی جور نشد میگه خب ولش قسمت نیست و خداحافظ.
میگم خب بزار پیدا میکنیم.
من فقط بر حسب جهت یابی گفتم باید بریم به سمت شمال. چپ و راست نباید بریم. بعد زرین و مامی ش حس گیج شدگی محض داشتند ول یمن داشتم حال میکردم :))
بعد اینها هی می گفتند چرا اینجا هیچ موجود زنده ای نیست و اینا. همون موقع یه مردی از یه کوچه دیگه داشت رد میشد.
من بلند گفت آقا و برگشت و ازش مسیر رو پرسیدیم.
یه خرده ظاهرش عجیب و مشکوک میزد. سبزه رو و قد خمیده ولی نهایت 50 سالش بود.
بعدش دیگه مامان زرین باهاش حرفید.
جالب این که موقع صحبت بیش از حل متداول به آدم نزدیک میشد. حالا من به خاطر مسائل مذهبی فکر کردم من حساس م دیدم زرین هم همین طور عجیب داره به آقاهه نگاه میکنه.
مخصوصا که دوش به دوش مامان زرین راه میرفت و حتی دو سه بار کیف مامان زرین رو از پشت گرفت!!!!
آخرش تا یه جایی مسیر رو بهمون گفت.و در واقع همراهی مون کرد. ظاهرا اون مسیری که داشتیم می رفتیم ته ش بن بست میشد یا همچین چیزی.
لحظه آخر که داشتیم ازش تشکر میکردیم به مامان زرین گفت ایشون دخترتونه؟
منظورش من بود (زرین و مامانش مانتویی هستند)
من درست متوجه نشدم چی گفت. مامان زرین گفت بله.
آقاهه گفت ان شا الله عروس بشه. (من بازم درست متوجه نشدم. حد مشنگی رو داشته باشید. ولی حدس زدم یه همچین چیزی رو گفت).
داشتم فکر میکردم چرا همچین چیزی رو گفت.
دیدم دستش رو آورده جلو که دست بده.
خندم گرفت.
طبق عادت همیشگی که در این وضعیت قرار میگیرند با دست ادای احترام خواستم بکنم.
اما دیدم ناخودآگاه از خیلی قبل تر رو گرفتم و هر دو دستم زیر چادر هست.
بدون این که به خودم زحمت بدم، همین طور که از زیر چادر رو گرفته بودم، با دست دیگه م به حالت کابویی عرض احترام کردم.
اونم نگاه کرد و مکث و بعدش هم رفت.
امروز یادم افتاد که میخواستم این رو در اولین فرصت بنویسم اما هر بار نشد.
یادمه اون روز چقدر خندیدم سر این قضیه.
زرین که بی حاله اما هی بلند می گفتم حرکت اون آقاهه عجیب بوداااا چرا این طور گفت و بعد دست ش رو برای دست دادن با من چادری آورد جلو.
جدی عجیب نبود؟

سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 19:09
۹۳/۰۶/۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
تمشک اوجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی