تمشک اوجی

می نویسم پس هستم

می نویسم پس هستم

آخرین مطالب
پیوندها

عباس دروغ نمیگه

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۱۳ ب.ظ


از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت:

دو ماه پیش خواهرم کربلا بود. میگفت تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخوند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایین گفت عباس دروغ میگه ...عباس دروغ میگه

مداح آرومش کرد گفت چی شده گفت من بعد از 25 سال بچه دار شدم الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم درمون دردش عباسه
از اصفهان اومدم کربلا امروز زنگ زدن بهم گفتن بچت مرده...دروغ میگن که عباس حاجت میده.

خواهرش میگفت مجلس بهم ریخت ..

فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد ..با خودمون گفتیم الان مداحو میزنه دوباره..
دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت بیا بغل ضریح بخون همه کسایی که دیروز بودنم باشن...میخوام بگم غلط کردم... (گریه میکرد و میگفت)

میگه همه رفتیم. مداح گفت حاجی چی شده ؟

گفت خانومم زنگ زد گفت چوون نمیذارن زنها تو غسالخونه برن التماس کردم گفتم 1 بار بچمو تو سرد خوونه ببینم...
میگه همین که کشو رو کشیدن بیرون دیدیم رو نایلون بخار نشسته سریع آوردنش بهش شوک دادن بعد از چند دقیقه به هوش اومد ..
پسرمون که اصلا تو قید و بند مذهب نبود تا نشست گفت بابای من کجاست؟
گفتم بابات کربلاست ...
گفت بهش زنگ بزن بگو زمانی که تو کما بودم 1 اقای قد بلندی اومد تو خوابم گفت ...پسرم بلند شو...
به بابات سلام برسون بگو...
آبروی من یک بار تو سرزمین کربلا رفته بود..
چرا دوباره آبروی منو بردی...برو بهش بگو عباس دروغ نمیگه..


طامز

۹۳/۰۹/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
تمشک اوجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی