۰۲:۴۰۱۲
آذر
s keyvan Vahabi
Shared privately - Dec 1, 2014بسا سوار که آنجا پیاده خواهد شد
روایت من از پیادهروی اربعین
صفهای نماز کمکم کامل میشوند. به ساعت نگاه میکنم. هنوز نیمساعتی تا اذان ظهر مانده است. از آنجا که نشستهام روضهی مطهر بهخوبی پیداست. چندمتری بیشتر با سکوی اصحاب صفه فاصله ندارم. حال خوشی دارد نفسِ بودن در آنجا. قرآنم را میبندم و مینشینم به تماشای آمدوشد زایران پیامبر. زایرانی از هر رنگ و نژاد و ملیت. در حال خودم هستم که ناگهان از پشت سر کسی بر شانهام میکوبد؛ چندبار و خیلیمحکم. برمیگردم طرفش. پیرمرد عرب عجیب عصبانی است! رسماً فریاد میکشد سرم. «حرام! حرام!» و سرش را به نشانهی تأسف تکان میدهد. چند نفری برگشتهاند و به من نگاه میکنند. گیج شدهام. با تعجب میپرسم چه شده؟ به نقشهای روی پیراهنم اشاره میکند و میگوید: «لباست تصویر دارد و نقش بر لباس حرام است». تازه دوریالیام میافتد که مشکل کجاست. منظورش آن چهارتا گوزن سرخ و زرد و آبی اساطیری است. صبح که این پیراهن را از چمدانم بیرون میکشیدم که در اولین زیارتم بپوشم به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همین بود. آن پیراهن را بهخاطر شادبودن و هم خنکبودنش انتخاب کرده بودم. کمی که میگذرد عصبانیت پیرمرد فروکش میکند. بعد با دست به جمعیت اشاره میکند و میگوید: «ببین! اینجا همه یکدستاند؛ همه شبیه هماند؛ الا تو!» همراه حرکت دستش به جمعیت نگاه میکنم. از هر طرف تا چشم کار میکند صفوف نماز گسترده شده. حق با اوست. اغلب لباسهای سفید بلند پوشیدهاند و بعضی هم دشداشههای آبی و کرم و طوسی. آنهم یکدست و ساده و بینقشونگار.
بعد از نماز و در راه بازگشت به هتل، به حرف پیرمرد فکر میکنم. دلم میخواهد همرنگ «جماعت» شوم. فردایش دشداشهای سفید میخرم و روزهای بعد با آن میروم زیارت. حتا گاهی هنگام پرسهزنی در شهر هم با دشداشه میروم. رفتار دیگران بهطور ملموسی متفاوت شده است. راحتتر وارد گفتگو میشوند. در نگاهشان چیزی که قبلاً بود نیست. از خودشان شدهام. عضوی از جماعت.
بعضی تجربهها گاه چیزهایی را محسوس میکنند که قبل از آن فقط میدانیمشان؛ اما حسشان نکردهایم. و من آخرین روز ماه رجب سال 83، وقتی از شدت فشار جمعیت طوافکنندگان، بین رکن و مقام، قفسهی سینهام فشرده میشد، وقتی راهرفتنم دیگر به اختیار خودم نبود و موج خروشان جمیعت اینسو وآنسو میکشاندم، برای اولینبار حس کردم که یک مسلمانم و عضوی از جامعهی مسلمین. همچنانکه چند سال بعد، در روزهای میانی صفر سال 91، وقتی چون قطرهای در رودی خروشان، از نجف تا کربلا رهسپار بودم، در آن اتفاق عظیم، در آن شکوه باورنکردنی برای اولینبار حس کردم یک شیعهام.
تجربهی زیارت اربعین، خصوصاً در قالب آیین پیادهروی را با هیچ مستند و تصویر و عکس و فیلم و گزارشی نمیشود درک کرد. باید رفت و دید. این از آن اتفاقهاست که هرکس باید خودش تجربه کند. و بیجهت نیست که فرمودهاند یکی از نشانههای مؤمن زیارت اربعین سیدالشهدا است.
روایت من از پیادهروی اربعین
صفهای نماز کمکم کامل میشوند. به ساعت نگاه میکنم. هنوز نیمساعتی تا اذان ظهر مانده است. از آنجا که نشستهام روضهی مطهر بهخوبی پیداست. چندمتری بیشتر با سکوی اصحاب صفه فاصله ندارم. حال خوشی دارد نفسِ بودن در آنجا. قرآنم را میبندم و مینشینم به تماشای آمدوشد زایران پیامبر. زایرانی از هر رنگ و نژاد و ملیت. در حال خودم هستم که ناگهان از پشت سر کسی بر شانهام میکوبد؛ چندبار و خیلیمحکم. برمیگردم طرفش. پیرمرد عرب عجیب عصبانی است! رسماً فریاد میکشد سرم. «حرام! حرام!» و سرش را به نشانهی تأسف تکان میدهد. چند نفری برگشتهاند و به من نگاه میکنند. گیج شدهام. با تعجب میپرسم چه شده؟ به نقشهای روی پیراهنم اشاره میکند و میگوید: «لباست تصویر دارد و نقش بر لباس حرام است». تازه دوریالیام میافتد که مشکل کجاست. منظورش آن چهارتا گوزن سرخ و زرد و آبی اساطیری است. صبح که این پیراهن را از چمدانم بیرون میکشیدم که در اولین زیارتم بپوشم به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همین بود. آن پیراهن را بهخاطر شادبودن و هم خنکبودنش انتخاب کرده بودم. کمی که میگذرد عصبانیت پیرمرد فروکش میکند. بعد با دست به جمعیت اشاره میکند و میگوید: «ببین! اینجا همه یکدستاند؛ همه شبیه هماند؛ الا تو!» همراه حرکت دستش به جمعیت نگاه میکنم. از هر طرف تا چشم کار میکند صفوف نماز گسترده شده. حق با اوست. اغلب لباسهای سفید بلند پوشیدهاند و بعضی هم دشداشههای آبی و کرم و طوسی. آنهم یکدست و ساده و بینقشونگار.
بعد از نماز و در راه بازگشت به هتل، به حرف پیرمرد فکر میکنم. دلم میخواهد همرنگ «جماعت» شوم. فردایش دشداشهای سفید میخرم و روزهای بعد با آن میروم زیارت. حتا گاهی هنگام پرسهزنی در شهر هم با دشداشه میروم. رفتار دیگران بهطور ملموسی متفاوت شده است. راحتتر وارد گفتگو میشوند. در نگاهشان چیزی که قبلاً بود نیست. از خودشان شدهام. عضوی از جماعت.
بعضی تجربهها گاه چیزهایی را محسوس میکنند که قبل از آن فقط میدانیمشان؛ اما حسشان نکردهایم. و من آخرین روز ماه رجب سال 83، وقتی از شدت فشار جمعیت طوافکنندگان، بین رکن و مقام، قفسهی سینهام فشرده میشد، وقتی راهرفتنم دیگر به اختیار خودم نبود و موج خروشان جمیعت اینسو وآنسو میکشاندم، برای اولینبار حس کردم که یک مسلمانم و عضوی از جامعهی مسلمین. همچنانکه چند سال بعد، در روزهای میانی صفر سال 91، وقتی چون قطرهای در رودی خروشان، از نجف تا کربلا رهسپار بودم، در آن اتفاق عظیم، در آن شکوه باورنکردنی برای اولینبار حس کردم یک شیعهام.
تجربهی زیارت اربعین، خصوصاً در قالب آیین پیادهروی را با هیچ مستند و تصویر و عکس و فیلم و گزارشی نمیشود درک کرد. باید رفت و دید. این از آن اتفاقهاست که هرکس باید خودش تجربه کند. و بیجهت نیست که فرمودهاند یکی از نشانههای مؤمن زیارت اربعین سیدالشهدا است.