روایتی از پیادهروی اربعین
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۰ ق.ظ
s keyvan Vahabi
Shared privately - Dec 1, 2014بسا سوار که آنجا پیاده خواهد شد
روایت من از پیادهروی اربعین
صفهای نماز کمکم کامل میشوند. به ساعت نگاه میکنم. هنوز نیمساعتی تا اذان ظهر مانده است. از آنجا که نشستهام روضهی مطهر بهخوبی پیداست. چندمتری بیشتر با سکوی اصحاب صفه فاصله ندارم. حال خوشی دارد نفسِ بودن در آنجا. قرآنم را میبندم و مینشینم به تماشای آمدوشد زایران پیامبر. زایرانی از هر رنگ و نژاد و ملیت. در حال خودم هستم که ناگهان از پشت سر کسی بر شانهام میکوبد؛ چندبار و خیلیمحکم. برمیگردم طرفش. پیرمرد عرب عجیب عصبانی است! رسماً فریاد میکشد سرم. «حرام! حرام!» و سرش را به نشانهی تأسف تکان میدهد. چند نفری برگشتهاند و به من نگاه میکنند. گیج شدهام. با تعجب میپرسم چه شده؟ به نقشهای روی پیراهنم اشاره میکند و میگوید: «لباست تصویر دارد و نقش بر لباس حرام است». تازه دوریالیام میافتد که مشکل کجاست. منظورش آن چهارتا گوزن سرخ و زرد و آبی اساطیری است. صبح که این پیراهن را از چمدانم بیرون میکشیدم که در اولین زیارتم بپوشم به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همین بود. آن پیراهن را بهخاطر شادبودن و هم خنکبودنش انتخاب کرده بودم. کمی که میگذرد عصبانیت پیرمرد فروکش میکند. بعد با دست به جمعیت اشاره میکند و میگوید: «ببین! اینجا همه یکدستاند؛ همه شبیه هماند؛ الا تو!» همراه حرکت دستش به جمعیت نگاه میکنم. از هر طرف تا چشم کار میکند صفوف نماز گسترده شده. حق با اوست. اغلب لباسهای سفید بلند پوشیدهاند و بعضی هم دشداشههای آبی و کرم و طوسی. آنهم یکدست و ساده و بینقشونگار.
بعد از نماز و در راه بازگشت به هتل، به حرف پیرمرد فکر میکنم. دلم میخواهد همرنگ «جماعت» شوم. فردایش دشداشهای سفید میخرم و روزهای بعد با آن میروم زیارت. حتا گاهی هنگام پرسهزنی در شهر هم با دشداشه میروم. رفتار دیگران بهطور ملموسی متفاوت شده است. راحتتر وارد گفتگو میشوند. در نگاهشان چیزی که قبلاً بود نیست. از خودشان شدهام. عضوی از جماعت.
بعضی تجربهها گاه چیزهایی را محسوس میکنند که قبل از آن فقط میدانیمشان؛ اما حسشان نکردهایم. و من آخرین روز ماه رجب سال 83، وقتی از شدت فشار جمعیت طوافکنندگان، بین رکن و مقام، قفسهی سینهام فشرده میشد، وقتی راهرفتنم دیگر به اختیار خودم نبود و موج خروشان جمیعت اینسو وآنسو میکشاندم، برای اولینبار حس کردم که یک مسلمانم و عضوی از جامعهی مسلمین. همچنانکه چند سال بعد، در روزهای میانی صفر سال 91، وقتی چون قطرهای در رودی خروشان، از نجف تا کربلا رهسپار بودم، در آن اتفاق عظیم، در آن شکوه باورنکردنی برای اولینبار حس کردم یک شیعهام.
تجربهی زیارت اربعین، خصوصاً در قالب آیین پیادهروی را با هیچ مستند و تصویر و عکس و فیلم و گزارشی نمیشود درک کرد. باید رفت و دید. این از آن اتفاقهاست که هرکس باید خودش تجربه کند. و بیجهت نیست که فرمودهاند یکی از نشانههای مؤمن زیارت اربعین سیدالشهدا است.
روایت من از پیادهروی اربعین
صفهای نماز کمکم کامل میشوند. به ساعت نگاه میکنم. هنوز نیمساعتی تا اذان ظهر مانده است. از آنجا که نشستهام روضهی مطهر بهخوبی پیداست. چندمتری بیشتر با سکوی اصحاب صفه فاصله ندارم. حال خوشی دارد نفسِ بودن در آنجا. قرآنم را میبندم و مینشینم به تماشای آمدوشد زایران پیامبر. زایرانی از هر رنگ و نژاد و ملیت. در حال خودم هستم که ناگهان از پشت سر کسی بر شانهام میکوبد؛ چندبار و خیلیمحکم. برمیگردم طرفش. پیرمرد عرب عجیب عصبانی است! رسماً فریاد میکشد سرم. «حرام! حرام!» و سرش را به نشانهی تأسف تکان میدهد. چند نفری برگشتهاند و به من نگاه میکنند. گیج شدهام. با تعجب میپرسم چه شده؟ به نقشهای روی پیراهنم اشاره میکند و میگوید: «لباست تصویر دارد و نقش بر لباس حرام است». تازه دوریالیام میافتد که مشکل کجاست. منظورش آن چهارتا گوزن سرخ و زرد و آبی اساطیری است. صبح که این پیراهن را از چمدانم بیرون میکشیدم که در اولین زیارتم بپوشم به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همین بود. آن پیراهن را بهخاطر شادبودن و هم خنکبودنش انتخاب کرده بودم. کمی که میگذرد عصبانیت پیرمرد فروکش میکند. بعد با دست به جمعیت اشاره میکند و میگوید: «ببین! اینجا همه یکدستاند؛ همه شبیه هماند؛ الا تو!» همراه حرکت دستش به جمعیت نگاه میکنم. از هر طرف تا چشم کار میکند صفوف نماز گسترده شده. حق با اوست. اغلب لباسهای سفید بلند پوشیدهاند و بعضی هم دشداشههای آبی و کرم و طوسی. آنهم یکدست و ساده و بینقشونگار.
بعد از نماز و در راه بازگشت به هتل، به حرف پیرمرد فکر میکنم. دلم میخواهد همرنگ «جماعت» شوم. فردایش دشداشهای سفید میخرم و روزهای بعد با آن میروم زیارت. حتا گاهی هنگام پرسهزنی در شهر هم با دشداشه میروم. رفتار دیگران بهطور ملموسی متفاوت شده است. راحتتر وارد گفتگو میشوند. در نگاهشان چیزی که قبلاً بود نیست. از خودشان شدهام. عضوی از جماعت.
بعضی تجربهها گاه چیزهایی را محسوس میکنند که قبل از آن فقط میدانیمشان؛ اما حسشان نکردهایم. و من آخرین روز ماه رجب سال 83، وقتی از شدت فشار جمعیت طوافکنندگان، بین رکن و مقام، قفسهی سینهام فشرده میشد، وقتی راهرفتنم دیگر به اختیار خودم نبود و موج خروشان جمیعت اینسو وآنسو میکشاندم، برای اولینبار حس کردم که یک مسلمانم و عضوی از جامعهی مسلمین. همچنانکه چند سال بعد، در روزهای میانی صفر سال 91، وقتی چون قطرهای در رودی خروشان، از نجف تا کربلا رهسپار بودم، در آن اتفاق عظیم، در آن شکوه باورنکردنی برای اولینبار حس کردم یک شیعهام.
تجربهی زیارت اربعین، خصوصاً در قالب آیین پیادهروی را با هیچ مستند و تصویر و عکس و فیلم و گزارشی نمیشود درک کرد. باید رفت و دید. این از آن اتفاقهاست که هرکس باید خودش تجربه کند. و بیجهت نیست که فرمودهاند یکی از نشانههای مؤمن زیارت اربعین سیدالشهدا است.
*
سه روز به اربعین مانده است. نماز ظهر را در یکی از مساجد نجف میخوانیم. بلافاصله بعدش خودمان را میرسانیم اول جادهی کربلا و به جمیعت پیادهروندگان ملحق میشویم. جمعیتی که هر کدام از جایی به جاده پیوسته. و این تازه یکی از مسیرهای پیادهروی اربعین است. این روزها از هر گوشهی عراق و از هر شهر و دیاری، میلیونها نفر زن و مرد و پیر و جوان، به دل جاده زدهاند تا پای پیاده خود را به امامشان برسانند. آنها که از بغداد راهی شدهاند 90 کیلومتر، آنها که از کاظمین 115 کیلومتر، آنها که از بصره 520 کیلومتر و آنها که مثل ما از نجف، حدود 80 کیلومتر مسیرشان است. ما طبق برنامهی معمول قرار است در عرض سه روز و دو شب پیادهروی خودمان را شب اربعین برسانیم کربلا.
از اول تا آخر جادهی آسفالتهی نجف تا کربلا ـ که مسیر پیادهروی حاشیهی خاکی آن است ـ به فاصلهی هر 50 متر میلهای نصب شده؛ جمعاً 1425 میله میشود تا دم حرم. همهی میلهها هم شمارهگذاری شدهاند و برای همین بهترین نشانه برای مکانیابی زایران و قرارگذاشتنهای گروهی محسوب میشوند.
اول راه چهار نفریم؛ من و مصطفا و سینا و نادر. اما در آن جمعیت کار آسانی نیست گروهی حرکتکردن. چند دقیقهای که میگذرد نادر و سینا یک گروه میشوند و من و مصطفا هم یک گروه.
ساعتی به غروب مانده میرسیم به حسینیهی «الزهرا»؛ که ظاهراً متعلق به بیت آیتالله حکیم است. ساختمان نوساز و تمیزی است. مهمتر از هر چیز مسقف است و مجبور نیستیم سرمای شب را در چادرها بگذرانیم. شش هفت ساعت پیادهرویِ پیوسته حسابی خستهمان کرده است. میرویم داخل. جایی کنار محراب پیدا میکنیم و کولههایمان را میگذاریم آنجا. چند دقیقه بعد هیچ جای خالی در حسینیه نیست. روی زمین با پتوهای وقفی که هرکدام یک نقش و رنگ و جنس دارند مفروش شده. سهم هر کس از حسینیه بهاندازهی یک پتو است. دورتا دور حسینیه تصاویر علمای عراق و خاندان حکیم نصب شده. نماز جماعت را به امامت سید جوانی میخوانیم. بلافاصله بعد از نماز سفره میاندازند. کاسههای آش دست به دست به همه میرسند. قرصهای نان هم. چاشنی غذا پرتقال است. پرتقالهای کوچک و شیرین و آبدار محلی. شام که تمام میشود بلافاصله همه مهیای خواب میشوند. پتوهای مجاور را چند پسر نوجوان اشغال کردهاند. مشغول مرتبکردن وسایلم هستم که یکیشان میآید جلو و یک پرتقال تعارفم میکند. میگیرم از دستش. میخندد. مینشیند مقابلم. میپرسم اسمت چیست؟ میگوید سجاد. آن پسرهای دیگر را صدا میزند. میآیند و حلقه میزنند دورمان. سجاد یکییکی معرفیشان میکند: «برادرهایم امین، منیر و بشیر. او هم که آنجاست جاسم است؛ پدرمان». پیرمردی با دشداشهای تیره و عگالی سیاه. جاسم همانطور که دراز کشیده، دست تکان میدهد برایم. از پسرها دربارهی ایران میپرسم. بشیر میخندد و میگوید «علی دایی». پشتبندش منیر میگوید «کریمی». سجاد هم میگوید که گاهی «آیفیلم» را میبیند و این آخریها هم «مختار» را دیده. اینها اولین چیزهایی است که از ایران به ذهنشان میآید. هیچکدامشان تا بهحال نیامدهاند ایران. فقط شنیدهاند اصفهان شهر قشنگی است و دوست دارند بروند مشهد زیارت امامرضا. اسم امامرضا که میآید جاسم نیمخیز میشود و میگوید قرار است پنج ماه دیگر بیایند ایران زیارت. گپ و گفتمان طولانی میشود. آنها میخواهند از ایران بشنوند و من هم از آنها و زندگیشان. از بصره آمدهاند. (یعنی بیش از ده روز است که در راه اند.) بعد نیمساعت حسابی با هم رفیق شدهایم. موبایلهاشان را میآورند و با هم چند عکس یادگاری میگیریم. بعد هم شمارههای موبایلمان را مبادله میکنیم. آنقدر همه خستهاند که یکی دو ساعتی از غروب نگذشته حسینیه خاموش است و همه به خواب رفتهاند.
سحر با صدای نمازخواندن بشیر بیدار میشویم. بعد نماز مهیای رفتن میشویم. پتوها و بالش را همانطور سرجایمان مرتب میکنیم. آنها را از کسی تحویل نگرفته بودیم که حالا بخواهیم تحویلش بدهیم. اصلاً کسی هم نیست که یک تشکر خشک و خالی کنیم ازش. همهچیز بهشکل اتوماتیک انجام میشود. در وقت خود. بدون نگهبان و ناظر هرکس کار خودش را میکند.
برای ماها که عادت کردهایم به پاییدن، عادت کردهایم به دوربین مداربسته، عادت کردهایم به سایهی ناظم، سخت است قبول امکان چنین زندگیای (چه رسد به تحققش!). اینکه روزها در مسیری بروی بدون آنکه لازم باشد حتا یکبار دست به جیب شوی و چیزی بخری. روزها در مسیری بروی بدون آنکه لازم باشد جایی خودت را معرفی کنی و کارت شناسایی نشان دهی. اینجا زائر حسینبودن یک کارت اعتباری با شارژ بینهایت است که تو را از همهی مواهب برخوردار میکند. حتا لازم نیست تقاضا کنی. میزبانان و خادمان خود با اصرار میآیند سراغت. با اصرار از تو میخواهند از غذایی که مهیا کردهاند بخوری. با اصرار دستت را میگیرند میبرند داخل خانهشان تا استراحت کنی و در این فاصله لباسهایت را بشویند. با اصرار دولا میشوند تا پاهایت که رنجور سفرند را بشویند. با اصرار موبایلشان را میدهند دستت که به هرکجا میخواهی تماس بگیری. هرچه بخواهی فراهم است. هر کس، هر خانواده، هر گروه،هر عشیره آنچه از دستش برمیآمده را عرضه میکند. بیدریغ. بیمنت. بیمزد. اگر چرخ کالسکهی فرزندت خراب شده باشد، اگر دستهی کیفت پاره شده باشد، حتا اگر گوشیات شارژ تمام کرده باشد، هستند کسانی که مصرانه از تو میخواهند منت سرشان بگذاری و اجازه دهی این نیازهایت را برطرف کنند. کاناپهها و مبلهای خانهشان را، صندلی ماشینشان را آوردهاند گذاشتهاند کنار جاده که هر وقت خسته شدی، روی آنها بشینی. لازم نیست از کسی اجازه بگیری یا حتا تشکر کنی. انگار همهی این چیزها مال خودت است. هیچ انتظاماتی، هیچ پلیسی، هیچ کارمند دولتیای، هیچ نهاد و سازمان و بنیادی در کار نیست. همهچیز در دست خود مردم است. اینجا شهر عجایب است. چیزی شبیه همان آرمانشهری که فیلسوفان در خیال ساختهاند. چیزی شبیه همان دیاری که عرفا سودای رسیدن به آن را دارند. جایی که هر غریبه را نانش میدهند و از نامش نمیپرسند. جایی که هیچ غریبهای غریب نیست.
*
با مصطفا قرار میگذارم که به تلافی عقبماندن روز اول، تمام روز دوم را پیادهروی کنیم؛ یکنفس بهجز وقفهای برای ناهار و چند توقف کوتاه برای رفع خستگی روی کاناپههای حاشیهی جاده. طولانیترین توقفمان در چادر «سیدفرح» است. سیدفرح هیکل تنومند و پروپیمانی دارد. بیرون چادری ایستاده است و ما که نزدیکش میرسیم میآید جلو و اصرار میکند برویم داخل چادرش تا ماساژمان بدهد و خستگی را بگیرد از تنمان. بیشتر از سر کنجکاوی دعوتش را میپذیریم. کوله را میگذارم کناری و دراز میکشم کف چادر. تصورم از ماساژ چیزی است در حد همین ماساژهای داخل استخر و سونای خودمان. اما سیدفرح با همان اولین تکانی که به بدنم میدهد، همهی تصوراتم را بههم میریزد. انگشتان دو پایم را گرفته و چنان با یک تکان از زمین بلندم میکند که انگار دارد قالی میتکاند. بعد هم مثل دلاکهای حمام عمومی شروع میکند به مشتومالدادن. آنهم با چه قدرتی! نفسم بند میآید. اما آخرش حس خوبی دارم. انگار خستگی یک سال از تنم بیرون رفته باشد. سیدفرح دست میبرد به جیب دشداشهاش و یک پاکت ونستون لایت بیرون میکشد: «بفرما!» ظاهراً این هم جزو مناسک ماساژ است. بعد به گوشهی چادر اشاره میکند که جایی است برای چرت بعد از ماساژ و سیگار.
ماساژ حسابی رمقمان را گرفته و نیاز به تجدید قوا داریم. دو سه موکب که از سیدفرح دور میشویم فلافل عربی در انتظارمان است. بعدش هم بهترتیب موکب به موکب کباب ترکی و قیمهی نجفی و شنیسل ماهی و... . بهجای یک نوبت چند نوبت ناهار میخوریم. همینطور اگر پیش برویم فردای اربعین هم به شهر نخواهیم رسید. از مسیر خاکی موکبها جدا میشویم و میرویم به جادهی آسفالت.
کمی جلوتر صدای بازی و خندهی چند پسر و دختر نظرمان را جلب میکند. یک بره هم همبازیشان است. آنسوتر مرد و زنی نشستهاند به تماشای بچهها. شاد و سرخوشاند همهشان. انگار آمده باشند پیکنیک. به این فکر میکنم که در این دو روز که به جاده آمدهایم اثری از حزن و گریه ندیدهام. از دعوا و دست به یقهشدن هم. از ناسزاگفتن و شنیدن هم. اصلاً پیادهروی اربعین، سفر شادی است. پر است از بهجت. پر است از سبکی. پر است از بیوزنی و رهایی. لااقل برای من که اینگونه بود. آزادترین روزها و شبهای عمرم همان دو سه روزی بود که در مسیر نجف تا کربلا گذشت. عارف هم که نباشی، این سفر ـ موقتاً ـ عارفت میکند. به رقصت درمیآورد. به سماعت میکشد. بیخودت میکند. یک چهرهی دیگر از خودت نشانت میدهد که پیشتر نمیشناختی. به نظرم تفاوت اربعین با عاشورا همین است. عاشورا، مقام استیصال است؛ عصر که میشود، گرفتهای. درماندهای. دیگر کار تمام شده. سرگردانی. دلآشوبی. محزونی. محزونِ درمانده. اربعین، اما چهل منزل بعد از عاشوراست. چهل منزل بعد از درماندگی و حزن. دیگر فرصت رهایی است. دوست داری در اربعین «گنجینة الاسرار» عمان بخوانی. «روضة الشهدا»ی کاشفی بخوانی. دوست داری از دریچهی عارفان، امام را ببینی و تفسیر کنی. عرفانی که سرآغازش همان عصر واقعه است و «ما رأیناه الا جمیلا»ی دختر علی.
تا دمدمای غروب راه میرویم؛ یکنفس. به میلهی 900 که میرسیم توانمان ته میکشد. به صرافت یافتن موکبی* برای گذران شب میافتیم. اما کمی دیر شده. اغلب موکبها ظرفیتشان تکمیل شده است. عاقبت راضی میشویم به یک موکب دربوداغان. مرد میانسالی دم در ورودی نشسته و سیگار میکشد. میپرسد دنبال «مبیت» (جای خواب) هستیم یا شام؟ میگوییم مبیت. میگوید «اهلاً و سهلاً». تعارفمان میکند برویم داخل اتاق. قبل از ما ده بیست نفری آمدهاند و عملاً جاهای خوب اتاق اشغال شده. رضایت میدهیم به جایی نزدیک در. پتوی کناریام مرد میانسالی است که خیلی زود گرم میگیرد باهام. اسمش عماد است و ساکن شهرک صدر. میپرسم توی جنگ ایران و عراق بوده یا نه؟ سر تکان میدهد و میگوید که از جنگ فرار کرده و به صدام لعنت میفرستد. یاد مردی میافتم که ظهر، موقع استراحت دیدمش و با هم گپی کوتاه زدیم. مردی با یک پا و دو عصا زیر بغل که آن یکی پایش قربانی جنگ با ایران شده بود. تک و تنها، زده بود به جاده و تمام این مسیر را با همان یک پا و دو عصا آمده بود. عماد از انتفاضهی شیعیان عراق میگوید که بهدست صدام سرکوب شد و در آن هزارها هزار نفر از شیعیان کشته شدند. بعد انگار بخواهد بحث را عوض کند میگوید: «من یکبار هم آمدهام ایران. برای مداوای دخترم». میپرسم کدام شهر؟ میگوید: «تهران» و اضافه میکند: «خیلی شهر قشنگی است تهران». خسته است. کاپشنش را لوله میکند و میگذارد جای بالش. دراز میکشد. اما انگار چیزی یادش آمده باشد سریع نیمخیز میشود. دستم را با دو دستش محکم میگیرد و میگوید: «قول بده ایران که برگشتی هروقت رفتی حرم امامرضا برایم دعا کنی! درعوض من هم اینجا هروقت در حرم امامعلی بودم دعایت میکنم». قبول میکنم. دوباره دراز میکشد و پتو را میکشد روی صورتش.
حسابی گرسنهایم. کوله و وسایل مان را همانجا میگذاریم و میرویم بیرون دنبال یک لقمه شام. موکب بغلی، سر سفرهشان آبگوشت است که به مذاقمان خوش نمیآید. میرویم به موکب بعدی که عمارتی قدیمی است با سقفی مرتفع و ستونهایی گچبریشده. در را باز میکنیم و وارد حیاط میشویم. (در شهر عجایب هیچ دری بسته نیست.) پیرمردی با خوشرویی به استقبالمان میآید. میگوید متأسفانه اتاقها پر شده. میگوییم فقط برای شام آمدهایم. پسرش را صدا میکند و میگوید دو پرس غذا برایمان آماده کند و بیاورد. معلوم میشود شامشان تمام شده. میخواهیم برویم که پیرمرد دستمان را میگیرد و نمیگذارد. میگوید «من و خانوادهام خادم زوار حسینیم. خاک پای شما بر سر ماست. من خدمتگزار شمایم». حسابی شرمندهمان میکند. میگوید اگر کمی صبر کنیم غذا حاضر میشود. دعوتمان میکند برویم روی ایوان عمارت کنارش بنشینیم. جای باصفایی است. مینشینیم به گپزدن با پیرمرد و شنفتن خاطراتش از سالهایی که در این موکب به زوار الحسین خدمت میکند. اسمش صالح است و این عمارت را سالها پیش فقط برای خدمترساندن به زایران اربعین امامحسین بنا کرده. یکی از پسرهایش میزی میآورد و میگذارد مقابلمان. آن یکی هم ظرف غذا را میگذارد روی میز. درنهایت احترام و ادب. شام سیبزمینی سرخکرده است و خیارشور و گوجه با نان تازهازتنوردرآمده. چاشنیاش هم ماست «پگاه» خودمان! حرفهای پیرمرد آنقدر شیرین است که ترجیح میدهیم بعد شام هم دقایقی کنارش بنشینیم و دیرتر برگردیم به موکب محل خوابمان. در همین اثنا سه پسر و دو دختر از در فلزی موکب وارد حیاط میشوند. پیرمرد رو به من میگوید: «محسن! برو ببین اینها چی نیاز دارند». از اینکه پیرمرد مرا مثل پسرهای خودش خطاب میکند حس خوبی دارم. میروم پیشواز آن چند نفر. چهرههاشان آشناست. از کاروان بچههای دانشگاه هنر اند. خستهاند و درمانده. ظاهراً از کاروان جا ماندهاند و یکی دو نفرشان هم چند میله عقبتر بریدهاند. ازشان میپرسم شام خوردهاید؟ میگویند نه. میبرمشان پیش صالح و میگویم نه جا دارند و نه شام. دستی به ریشش میکشد و میگوید بهشان بگو بیایند داخل یکجا برایشان جور میکنم. آنها را میسپاریم دست صالح و برمیگردیم موکب خودمان.
در نبود ما ترکیب ساکنان آن شب موکب تغییر کرده. چند نفری رفته و جایشان چند جوان لبنانی آمدهاند. وسایل ما طبق انتظار دستنخورده سر جایشان است. صاحب موکب میآید و با حالت شرمندگی بابت مجهزنبودن موکبش، اطمینان میدهد در را که ببندیم دیگر سوز سرمای شب اذیتمان نخواهد کرد. چارهای نداریم که حرفش را قبول کنیم. هرچه لباس داریم تنمان میکنیم و میخوابیم. فردا روز سختی در انتظارمان است. باید هرجور شده خودمان را تا قبل از شب برسانیم شهر. میدانیم که کار آسانی نیست. با توجه به اینکه هرچه به شهر نزدیکتر میشویم جمعیت فشردهتر میشوند و سرعت پیادهروی لاجرم کمتر. قبل از خواب به این فکر میکنم که این مردم، که همیشه مورد ظلم و ستم بودهاند، و هر وقت پیچ رادیو را باز میکنی اخبار دارد از انفجار و انتحار در شهرهاشان میگوید، و اسم کشورشان را که در گوگل سرچ کنی اغلب تصویر خشونت و کشتار میآید، این مردمِ همیشه در رنج و قربانی جنگ، قربانی جهل، قربانی قدرتطلبی، کی و کجا و از که اینقدر ادب آموختهاند؟ ایناندازه حلم و صبوری، ایناندازه گذشت و تواضع، ایناندازه گشادهدستی و کرامت از کجا آمده است؟ آنهم نسبت به کسانی که نمیشناسندشان. فقط میدانند که به زیارت میروند. زیارت کسی که نامش سرپوشی میشود برای همهی شکافهای فرهنگی و سیاسی و اقتصادی. برای نادیدهگرفتن همهی مرزهای ملی و قومی و مذهبی. کسی که همهی ما به اعتبار او ـ لااقل در این چند روز ـ با هم پیوند میخوریم و یک خانواده میشویم؛ یک جماعت.
*
حالا دو سالی از آن سفر و از آن شب میگذرد. و من انگار تکهای از وجودم را در آن مسیر، در جادهی خاکی نجف تا کربلا، بین آن موکبها، بین آن آدمهای عاشق، بین آن چهرههای آفتابسوخته، بین آن خانوادهی میلیونیام جا گذاشتهام. هر بار که گویندهی اخبار از انفجار بمبی در بصره میگوید، هر بار که گوینده از عملیات انتحاری در حوالی نجف خبری میخواند، ذهنم پر میکشد سمت صالح و پسرهاش، سمت عماد و دخترش، سمت جاسم و بشیر و منیر و سجاد.
دوست دارم بدانم جاسم و بچههاش آخر آمدند زیارت امامرضا؟ عماد دخترش خوب شد؟ عمارت صالح هنوز پابرجاست؟ اصلاً آنها زندهاند هنوز همهشان؟ در دل اینهمه فاجعه.
شمارهی بشیر را در گوشیام دارم؛ ولی... دستم نمیرود زنگش بزنم.
پینوشتها:
* عنوان مطلب مصرعی از سعدی است.
** «موکب» معادل همان هیئت خودمان است. در مسیر پیادهروی به هر محل پذیرایی و اقامت زوار اعم از آنکه چادر و خیمه باشد یا ساختمان، موکب میگویند.
(منتشرشده در مجلهی «داستان» همشهری. شمارهی 49. آبان 93)