بزرگترین مدافع حقوق زنان
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۷:۱۱ ب.ظ
امروز دیدم روزنامه صبح میلان عکس کتى رو انداخته ، بعنوان یکى از بزرگترین مدافع حقوق زنان ، با سابقه سى سال جنگیدن براى حقوق زنان.
صبحها با طلوع افتاب بیدار میشد ، دوش میگرفت و سریع سر کار میرفت ، کتى وکیل بود و چون ناپدرى اش تو ١١ سالگى بهش تجاوز کرده بود همیشه مشتریهاش خانمهایى بودن که حقوقشون توسط مردها ضایع شده بود ، بعد از ظهر ها از دفتر وکالت تو خیابون مولیزه برمیگشت و یک سرى از موضوعات روز رو با عوض کردن اسمهاشون براى من تعریف میکرد ، همیشه بعد از تعریف کردن سوژه ها یه آه بلند از ته دل میکشید و میگفت عجیبه ؟ نه ؟ اونموقع ها انترن روانپزشکى بودم ،و به تمام نکته هاى داستان گوش میکردم و با خانمهاى قربانى داستانها سمپاتى میکردم .
بیشتر از سوژه هایى تعریف میکرد که خشونت هاى جنسى داشتن، فکر میکرد که من میتونم کمک کنم بیشتر تو داستان باشه و این موضوع خوشحالش میکرد ، ویکى که شوهرش عادت داشته بالش رو رو صورتش محکم نگه داره تا خانمه تا مرز خفگى بره ، جِسى که شوهرش با چاقو بعد از هر نزدیکى رو پاش خط مینداخته ، سوزان که اینقدر از شوهرش کتک خورده بود مثل بوکسور ها گونه هاش ضد ضربه بود و استخوان بینى اش تقریبا تبدیل به خمیر شده بود ، مایا که شوهرش عادت داشت تو نزدیکى باهاش با کمر بند پشتش رو کبود کنه . و داستانهاى دیگه که حتى یادآوریش بسیار زجر آوره .
کتى بسیار فعال بود ، تا ١٣ سالگى امریکا بود و بعد اومده بود ایتالیا ، روحیه جنگجویانه داشت ، و بیشتر کیس هاش تو دادگاه رو میبرد، اما داستان به اینجا ختم نمیشد.
یادمه وقتى باهاش بهم زدم ، روزهاى سختى داشتیم ، نمیتونستم براى کسى تعریف کنم ، جفرى سانتن از تنها دوستان باقى مونده از دوران امریکا بود که با هم تنیس بازى میکردیم. همیشه دوست داشت بدونه که رابطه ما چرا تموم شد، هیچوقت نتونستم بگم . میدونستم بنظر خیلى ادمها خنده دار میومد و براى خیلى ها جذاب ، اما بنظر من همیشه مریضى بود . کتى دوست داشت که تو رختخواب مثل قربانى هاى سوژه هاش ، باهاش رفتار کنى ، از بالش و کمربند و زنجیر داستانها به مرز چاقو و کتک و اسیب هاى جدى میرسید ، اماکتى اصرار میکرد، از یه جایى به بعد ترسیدم ،داشتم مرز جنون رو رد میکردم ، کسى چه میدونست پایانش به کجا میرسید .بعد ها فهمیدم که کتى مریض بود ، بسیار مریض . تا مدتها به ناپدریش زنگ میزد ، کتى عاشق ناپدریش بود .
مارچلو ویت -دولچه میلانو
١٩٧٢
صبحها با طلوع افتاب بیدار میشد ، دوش میگرفت و سریع سر کار میرفت ، کتى وکیل بود و چون ناپدرى اش تو ١١ سالگى بهش تجاوز کرده بود همیشه مشتریهاش خانمهایى بودن که حقوقشون توسط مردها ضایع شده بود ، بعد از ظهر ها از دفتر وکالت تو خیابون مولیزه برمیگشت و یک سرى از موضوعات روز رو با عوض کردن اسمهاشون براى من تعریف میکرد ، همیشه بعد از تعریف کردن سوژه ها یه آه بلند از ته دل میکشید و میگفت عجیبه ؟ نه ؟ اونموقع ها انترن روانپزشکى بودم ،و به تمام نکته هاى داستان گوش میکردم و با خانمهاى قربانى داستانها سمپاتى میکردم .
بیشتر از سوژه هایى تعریف میکرد که خشونت هاى جنسى داشتن، فکر میکرد که من میتونم کمک کنم بیشتر تو داستان باشه و این موضوع خوشحالش میکرد ، ویکى که شوهرش عادت داشته بالش رو رو صورتش محکم نگه داره تا خانمه تا مرز خفگى بره ، جِسى که شوهرش با چاقو بعد از هر نزدیکى رو پاش خط مینداخته ، سوزان که اینقدر از شوهرش کتک خورده بود مثل بوکسور ها گونه هاش ضد ضربه بود و استخوان بینى اش تقریبا تبدیل به خمیر شده بود ، مایا که شوهرش عادت داشت تو نزدیکى باهاش با کمر بند پشتش رو کبود کنه . و داستانهاى دیگه که حتى یادآوریش بسیار زجر آوره .
کتى بسیار فعال بود ، تا ١٣ سالگى امریکا بود و بعد اومده بود ایتالیا ، روحیه جنگجویانه داشت ، و بیشتر کیس هاش تو دادگاه رو میبرد، اما داستان به اینجا ختم نمیشد.
یادمه وقتى باهاش بهم زدم ، روزهاى سختى داشتیم ، نمیتونستم براى کسى تعریف کنم ، جفرى سانتن از تنها دوستان باقى مونده از دوران امریکا بود که با هم تنیس بازى میکردیم. همیشه دوست داشت بدونه که رابطه ما چرا تموم شد، هیچوقت نتونستم بگم . میدونستم بنظر خیلى ادمها خنده دار میومد و براى خیلى ها جذاب ، اما بنظر من همیشه مریضى بود . کتى دوست داشت که تو رختخواب مثل قربانى هاى سوژه هاش ، باهاش رفتار کنى ، از بالش و کمربند و زنجیر داستانها به مرز چاقو و کتک و اسیب هاى جدى میرسید ، اماکتى اصرار میکرد، از یه جایى به بعد ترسیدم ،داشتم مرز جنون رو رد میکردم ، کسى چه میدونست پایانش به کجا میرسید .بعد ها فهمیدم که کتى مریض بود ، بسیار مریض . تا مدتها به ناپدریش زنگ میزد ، کتى عاشق ناپدریش بود .
مارچلو ویت -دولچه میلانو
١٩٧٢
Tahmineh Moradi
10:37 AM
+
1
9
8
9
8
9
Reply
دقیقا تا وسط های متن که خواندم،همه اش این جمله تو ذهنم می کوبید که موفق بودن به معنای سلامت روان داشتن نیست.به معنای لذت بردن از زندگی نیست.خیلی وقت ها تلاش برای قوی تر بودن(بخوانید قوی تر دیده شدن)پوششی است بر زخم های کهنه.