تمشک اوجی

می نویسم پس هستم

می نویسم پس هستم

آخرین مطالب
پیوندها

۱۱ مطلب با موضوع «جاست در وبلاگ» ثبت شده است

۰۵:۵۱۰۹
شهریور

دیروز عصر رفتم پیش آسمان.
چند روزی که هی اس میداد که بدبهت شدیم و فلان.
اینها 4 تا روز اخیر رو رفتند شمال.
توی همین فاصله همسر پدرش، اومده کارهایی رو برای جدایی انجام داده.
و خب یه خونه 300 میلیونی بعد از تولد بچه شون به اسم ش کرده و اینا
الان اینا دهن شون آسفالت ه و پدرش قاطیه و اینا.
از یه طرف رفته بودند خواستگاری یه خانومی که شبیه مادرشون بود. خانومه وقتی ماجرا رو متوجه میشه میگه عمرا حاضر نیست یا کسی که طلاق گرفته ازدواج کنه و فقط با کسی ازدواج خواهد کرد که همسرش مرده و اینا
و خب اونها از این بابت هم تحت فشارند

یکشنبه 9 شهریور 1393 ساعت 14:29
تمشک اوجی
۰۵:۴۴۰۶
شهریور

همیشه به این فکر میکردم اگه جایی مثلا در سن 40 50 سالگی حق انتخاب داشته باشم بین این که من زودتر بمیرم یا همسرم، مطمئنا و بدون درنگ میگفتم من باید زودتر بمیرم.
بعد فوت همسر شرایط خیلی بده.
باز آقایون میتونند ازدواج کنند که خانوم ها تقریبا همون هم ازشون سلب میشه.
نمیدونم کلا به نظرم زن باید زودتر بمیره.

سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 22:35
تمشک اوجی
۰۵:۴۷۰۵
شهریور

بزرگواری بهم درباره غیبت گفته بود. این که بدگویی کردن و غیبت همش ناپسند و همه اعمال رو نابود میکنه.
چند مورد رو جایز کردند، که میشه عیب طرف رو گفت و در واقع چیزی رو که خدا پوشانده عیان کرد.
یکیش این که جلوی روی خود طرف و در جایی که فکر میکنی امید به تغییرش هست.
و دقیقا شرایط ش یهویی جور شد.

چهارشنبه 5 شهریور 1393 ساعت 0:17
تمشک اوجی
۰۵:۴۵۰۵
شهریور

پس از طی کلی فکر و اتفاق به این نتیجه رسیدم دلیل بد شدن حال روحی م در شمال خوردن گوشت ه.
مخصوصا که مادر و پدر به خاطر ضعف جسمانی شون زیاد گوشت مصرف میکنند.
و خب من کلا زیاد گوشت مصرف نیمکنم و این تغییر تفاوت غذایی باعث بی رغبتی م میشه. البته اتفاقات و جریانات بی تاثیر نیست.

خلاصه این که نمیشه آدم هم هر چی گذاشتند جلوش بخوره و دوست داشته باشه و بخواد به جاهای خوب هم برسه.

یه تکنیک هم هست جلوی مامان اینا که هی میند بخور و اینا، میشه با لقمه غذا بازی کرد و کم کم گذاشت توی دهن یا هی ماست و آب خورد :)

چهارشنبه 5 شهریور 1393 ساعت 0:08
تمشک اوجی
۰۵:۴۰۰۴
شهریور

فکر کنم 2 3 هفته پیش وقتی با زرین و مامانش داشتیم ساعت 8 صبح توی کوچه های قیطریه پرسه میزدیم و به جای این که مثل همیشه با ماشین بریم، بدون این که مسیر پیادهش رو رو بلد باشیم میخواستیم از کوچه پس کوچه ها بریم کلاس .
بعد پرنده اونجا پر نمیزد.
زرین هم خدای اینه که تا یه چیزی جور نشد میگه خب ولش قسمت نیست و خداحافظ.
میگم خب بزار پیدا میکنیم.
من فقط بر حسب جهت یابی گفتم باید بریم به سمت شمال. چپ و راست نباید بریم. بعد زرین و مامی ش حس گیج شدگی محض داشتند ول یمن داشتم حال میکردم :))
بعد اینها هی می گفتند چرا اینجا هیچ موجود زنده ای نیست و اینا. همون موقع یه مردی از یه کوچه دیگه داشت رد میشد.
من بلند گفت آقا و برگشت و ازش مسیر رو پرسیدیم.
یه خرده ظاهرش عجیب و مشکوک میزد. سبزه رو و قد خمیده ولی نهایت 50 سالش بود.
بعدش دیگه مامان زرین باهاش حرفید.
جالب این که موقع صحبت بیش از حل متداول به آدم نزدیک میشد. حالا من به خاطر مسائل مذهبی فکر کردم من حساس م دیدم زرین هم همین طور عجیب داره به آقاهه نگاه میکنه.
مخصوصا که دوش به دوش مامان زرین راه میرفت و حتی دو سه بار کیف مامان زرین رو از پشت گرفت!!!!
آخرش تا یه جایی مسیر رو بهمون گفت.و در واقع همراهی مون کرد. ظاهرا اون مسیری که داشتیم می رفتیم ته ش بن بست میشد یا همچین چیزی.
لحظه آخر که داشتیم ازش تشکر میکردیم به مامان زرین گفت ایشون دخترتونه؟
منظورش من بود (زرین و مامانش مانتویی هستند)
من درست متوجه نشدم چی گفت. مامان زرین گفت بله.
آقاهه گفت ان شا الله عروس بشه. (من بازم درست متوجه نشدم. حد مشنگی رو داشته باشید. ولی حدس زدم یه همچین چیزی رو گفت).
داشتم فکر میکردم چرا همچین چیزی رو گفت.
دیدم دستش رو آورده جلو که دست بده.
خندم گرفت.
طبق عادت همیشگی که در این وضعیت قرار میگیرند با دست ادای احترام خواستم بکنم.
اما دیدم ناخودآگاه از خیلی قبل تر رو گرفتم و هر دو دستم زیر چادر هست.
بدون این که به خودم زحمت بدم، همین طور که از زیر چادر رو گرفته بودم، با دست دیگه م به حالت کابویی عرض احترام کردم.
اونم نگاه کرد و مکث و بعدش هم رفت.
امروز یادم افتاد که میخواستم این رو در اولین فرصت بنویسم اما هر بار نشد.
یادمه اون روز چقدر خندیدم سر این قضیه.
زرین که بی حاله اما هی بلند می گفتم حرکت اون آقاهه عجیب بوداااا چرا این طور گفت و بعد دست ش رو برای دست دادن با من چادری آورد جلو.
جدی عجیب نبود؟

سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 19:09
تمشک اوجی
۰۵:۲۹۰۴
شهریور

4شنبه شب عروسی دختر بزرگه دایی کوچیک ه دعوتیم (ترکیب بزرگ و کوچیک رو دارید؟ :) )

دکی دو شب پیش تل زده میگه تو کی میخوای عروس بشی؟
میگم عزیزم نون که نیست، من بپرم برم سر کوچه دو تا بگیرم و بیام. شوهره.دست من نیست که.
غش غش میخنده.
بعد میگه ببین تو برو عروسی من خرج آرایشگاه ت رو میدم!!!
میگم چی؟ یعنی من عروس بشم تو میخوای خرج عروسی رو بدی؟؟؟ (سطح گیحی رو داشته باشید)
میگه نـــــــــــــــــــه. پس داماد چه غلطی میخواد بکنه؟ میگم تو عروسی 4 شنبه رو برو خرج آرایشگاه رو من میدم.
بهش گفتم نمیخواد پول آرایشگاه را بدی. تو 150 بده. 150 هم از مامی و نیما میگیرم. 60 تومن هم خودم میزارم روش میرم یه گوشی میگیرم.
میگه نـــــه بـــــابـــــــــــا :)

خلاصه این طور

سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 18:57
تمشک اوجی
۱۰:۰۹۱۰
مرداد

یکی از بزرگترین ترس های زندگی م اینه که طلاق بگیرم.
اما دو روزه دیگه نمیترسم.

تمشک اوجی
۰۹:۵۹۱۰
مرداد

امروز یاد یه جمله افتادم در زمان قدیم شاید 7 8 سال پیش در کتاب صد سال تنهایی یا مجله های خانواده خوندم:
همه چیز پول نیست.
زنی رو میبینم که از فرط فشارهای عصبی و معده درد توی لگن از جنس طلای خالص محتویات معده ش رو میریزه بیرون. و حسرت آرامش زنی رو میخوره که توی یه خونه ساده و با حداقل امکانات داره زندگی میکنم.

امروز کلا له م.
مامان میگه بی حوصله نباش.
اما واقعا خسته م. درونا خسته م.
مثل آدمی که کامیون از روش رد شده... 

تمشک اوجی
۰۸:۲۳۰۸
مرداد

لعنت به گذشته هایی که لذت همنشینی با عزیزان ت رو در حال ازت میگیره و آینده ت رو برات سیاه میکنه.
لعنت به آدم هایی که سیاهی ها رو برام ساختند.
نه چرا لعنت
اصلا مهم نیست اونها چه کردند.
همش تقصیر خودمه

تمشک اوجی
۰۷:۱۳۰۷
مرداد

دارم با دکی حرف میزنم.
میگم اگه فلانی بخواد منو ببینه چی؟
میگه ممکنه خیلی ها بخوان تو رو ببینند قرار نیست که تو قبول کنی.
میگم خب نمیخوام ببینمش.
میپره توی حرفم و میگه:
ببین خواهشا بحث محرم و نامحرم رو پیش نکش.
ما آدمیم. نمیتونیم با نیمی از کره زمین ارتباط نداشته باشیم.
قاه قاه میخندم.
این قدر خوشم اومد که خواستم توی پلاس بزارم.
بعد ددیم ممکنه بدآموزی داشته باشه.
خنده م که کم میشه بهش میگم چرت گفتی اما چرت خنده دار
:)

ویرایشحذف
سه‌شنبه 7 مرداد 1393 ساعت 20:58
  
تمشک اوجی